// دوشنبه, ۱۸ دی ۱۳۹۶ ساعت ۱۷:۰۱

نقد سریال Black Mirror؛ قسمت چهارم، فصل چهارم

 اپیزود چهارم فصل چهارم Black Mirror ما را به دنیایی می‌برد که روابط عاشقانه در کنترل یک سیستم ناظر است. آیا این اختراع خوبی است؟ همراه نقد زومجی باشید.

بعد از دو اپیزود دلسردکننده‌ی دوم و سوم که هرکدام به نوعی یکی از دلایل موفقیت «آینه‌ی سیاه» (Black Mirror) را زیر پا گذاشته بودند و ایده‌ها و پتانسیل‌های هیجان‌انگیزش را هدر داده بودند، روبه‌رو شدن با اپیزودی مثل «دی‌جی رو حلق‌آویز کن» خوشحالی دو چندانی دارد. دلیلش هم به خاطر این است که «دی‌جی» نکات مهمی را که دو اپیزود قبل نادیده گرفته بودند به خوبی اجرا می‌کند. نتیجه اپیزودی است که شاید یکی از بهترینِ بهترین‌های «آینه‌ی سیاه» نباشد و شاید مثل «یو.اس.اس کالیستر» حکم دستاورد جدیدی را برای سریال نداشته باشد، اما حقیقت این است که همه‌ی اپیزودها برای رضایت‌بخش شدن لزوما نباید دست قبلی‌ها را از پشت ببندند و انقلابی ظاهر شوند. همین که بتوانند فرمول «آینه‌ی سیاه» را به درستی اجرا کنند خودش کفایت می‌کند. با دو اپیزود گذشته باز دوباره بهمان ثابت شد که شاید سریال از سرمشق و نقشه‌ی از پیش تعیین‌شده‌ای بهره می‌برد، اما پیروی از آن به این سادگی‌ها که به نظر می‌رسد هم نیست. «دی‌جی» روی کاغذ یک اپیزود تماما قابل‌پیش‌بینی است (حداقل تا قبل از پایان‌بندی‌اش). هیچ‌چیزی درباره‌ی این اپیزود وجود ندارد که شبیه به آن را قبلا در این سریال ندیده باشیم. چارلی بروکر در نگارش سناریوی این اپیزود کلمه به کلمه، جمله به جمله و خط به خط دستورالعمل سناریوهای «آینه‌ی سیاه» را دنبال می‌کند. داریم درباره‌ی اپیزودی حرف می‌زنیم که همین الان نسخه‌ی بهتری از آن را در همین سریال دیده‌ایم. «دی‌جی» در واقع دنباله‌ی معنوی «سن جونیپرو» است. شکی در این نیست که «سن جونیپرو» بلافاصله به پرطرفدارترین و تحسین‌شده‌ترین اپیزود «آینه‌ی سیاه» تبدیل شد و شخصا می‌توانستم حدس بزنم که بروکر دیر یا زود سراغ روایت داستان دیگری در حال و هوای بزرگ‌ترین موفقیتش خواهد رفت.

بزرگ‌ترین مشکلِ «دی‌جی» که البته نمی‌توان اسمش را دقیقا مشکل گذاشت همین است. اینکه «دی‌جی» در واقع چیزی بیشتر از تلاشی برای تکرار داستان و موفقیت «سن جونیپرو» نیست و همین نکته ممکن است باعث شود تا بعد از اتمامش به اندازه‌ای که خود اپیزود دوست دارد تحت‌تاثیر قرار نگیرید. چون به جای اپیزودی که فرمولِ «سن جونیپرو» را بردارد و آن را با تغییر و تحول بزرگی روبه‌رو کند و حس دیگری از ما بگیرد، «دی‌جی» به اپیزودی تبدیل می‌شود که صرفا می‌خواهد جا پای آن قسمت بگذارد و از آنجایی که آن قسمت به عنوان اولین اپیزود «آینه‌ی سیاه» که پایان‌بندی خوشی داشت حسابی ترکاند و سروصدا به پا کرد و به منحصربه‌فردترین اپیزود تاریخ سریال تبدیل شد، «دی‌جی» از این موقعیت بهره نمی‌برد و طبیعتا به چیز بیشتری به جز یک پایان‌بندی خوش برای رسیدن به موفقیتی در حد «سن جونیپرو» و فرار از مقایسه شدن با آن اپیزود نیاز داشته است. اگر «سن جونیپرو» عاشقانه‌ترین اپیزود سریال بود که برخلاف همیشه کاراکترهایش از جدایی و افسردگی مطلق به همراهی و آرامش همیشگی می‌رسیدند، «دی‌جی» هم کم و بیش در این چارچوب قرار می‌گیرد. اپیزودی که به‌طور پیش‌فرض در رده‌ی دوم عاشقانه‌ترین اپیزود‌های سریال قرار می‌گیرد و درباره‌ی خوشبختی یک زوج است. اگر «سن جونیپرو» با لبخند و نگاهی از ته قلب خوشحال و امیدوارکننده به پایان رسید، «دی‌جی» هم به‌طور پیش‌فرض دومین اپیزود تاریخ سریال است که به نماها و موزیکی منتهی می‌شود که لبخند بر لب‌مان جاری می‌کند. تمام اینها یعنی هر کاری کنیم «دی‌جی» به‌طور پیش‌فرض در بهترین حالت در رده‌ی دوم قرار می‌گیرد.  نه پایان‌بندی خوشش آن را منحصربه‌فرد می‌کند و نه به خاطر شکستن روند همیشگی سریال غافلگیرکننده ظاهر می‌شود. در یک کلام «دی‌جی» از خودش چیزی ندارد تا بتواند از زیر سایه‌ی بلند و سنگین «سن جونیپرو» خارج شود. این اپیزود آن‌قدر به «سن جونیپرو» شبیه است که امکان ندارد حرف از آن شود و یاد ماجراهای کلی و یورکی در واضعیت مجازی پس از مرگشان نیافتیم. امکان ندارد در قضاوت این اپیزود با خودمان نگوییم که :«سن جونیپرو این کار رو زودتر و بهتر انجام داده بود». اما مسئله این است که قرار گرفتن در جایگاه دوم لزوما به معنی باختن نیست. لزوما به این معنی نیست که با اپیزود بدی طرفیم. چیزی که «دی‌جی» را به اپیزود قابل‌توجه و تحسین‌برانگیزی تبدیل می‌کند این است که داستانش را آن‌قدر خوب در چارچوبی آشنا با عناصری آشنا روایت می‌کند که این آشنا بودن توی ذوق نمی‌زند و منجر به اپیزود خسته‌کننده و قابل‌پیش‌بینی‌ای مثل «آرک‌انجل» نمی‌شود.

سریال Black Mirror

دلیلش هم به خاطر این است که «دی‌جی» در هر زمینه‌ای که «آرک‌انجل» کم‌کاری کرده بود بافکر و جزییات‌نگری و ظریف‌کاری پا پیش گذاشته است. هر چاله چوله و حفره‌ای را که «آرک‌انجل» باز گذاشته بود پُر کرده است. با هر نکته‌ی حساسی که به راحتی می‌توانست داستان را غیرقابل‌باور کند با دقت رفتار کرده است. به جای اینکه داستان شبیه ایده‌‌ی جذاب اما نپخته‌ای به نظر برسد که به اندازه‌ی کافی مورد بسط و پرداخت قرار نگرفته و حالتی سرسری و شتاب‌زده دارد، «دی‌جی» از ایده‌اش به عنوان شروعی برای خلق یک دنیای کنجکاوی‌برانگیز و رسیدن به پیامی تاثیرگذار استفاده می‌کند. چون روی کاغذ «دی‌جی» و «آرک‌انجل» خیلی به یکدیگر شبیه هستند. هر دو در آن دسته داستانک‌های «آینه‌ی سیاه» قرار می‌گیرند که خیلی به تکنولوژی مرکزی‌شان تکیه می‌کنند. اصل ماجرا حول و حوش یک اختراع می‌چرخد. هر دو اپیزودهایی هستند که به درگیری‌های ذهنی به ظاهر ساده اما جهان‌شمول و پیچیده‌ای می‌پردازند. درگیری‌هایی که اگرچه از فرط تکرار به یک عادت و به یک مشغله‌ی ذهنی روتین تبدیل شده‌اند، اما سریال با تمرکز روی آنها و موشکافی‌شان، روی احساسات و بحران‌هایی از تماشاگران دست می‌گذارد که همه حضورشان را همیشه حس می‌کنیم، اما یا راه مدیریت آنها را نمی‌دانیم یا فکر می‌کنیم در احساس کردنشان تنها هستیم. همان‌طور که «آرک‌انجل» درباره‌ی نگرانی مادرانه و مسئله‌ی تعادل در محافظت از فرزندان در مقابل واقعیت‌های دنیا بود، «دی‌جی» هم به‌طور کلی درباره‌ی زندگی عاشقانه است. درباره‌ی اینکه چگونه می‌توان شریک مناسبی برای زندگی پیدا کرد. چگونه می‌توان روابط عاشقانه‌ی پرتعدادی را بالاخره برای پیدا کردن جفت واقعی پشت سر گذاشت. چگونه می‌توان بعد از فروپاشی هرکدام از آنها، ناامیدتر از قبل نشد. ناامید از اینکه انگار هیچکس نیست که واقعا با من جفت و جور شود. چگونه می‌توان به عشقی دست پیدا کرد که آتشش نه با یک ساعت کوبیدن دو سنگ چخماق به یکدیگر، بلکه در یک چشم به هم زدن شعله‌ور شده و شعله‌هایش آرام نگیرند. و اگر این عشق آتشین و سوزان پیدا شد، چگونه می‌توان زندگی مشترکی را بدون نگرانی و استرس از اینکه این کبوترهای عاشق بعد از مدتی به سگ و گربه‌هایی دعوایی و وحشی تبدیل نمی‌شوند شروع کرد. اینکه آیا چیزی به اسم پیدا کردن «جفت واقعی‌»مان برای زندگی با او وجود دارد و اگر وجود دارد راهی برای پیدا کردن او هست یا تمام اینها یک سری خرافات هستند و تنها راه‌مان برای آغاز یک زندگی مشترک این است که دل‌مان را به دریا بزنیم و امیدوار باشیم که همه‌چیز خوب پیش می‌رود و تمام سعی و تلاش‌مان را کنیم تا جلوی فروپاشی زندگی مشترک‌مان را بگیریم. اما وقتی تلاش‌هایمان کفایت نکرد و خودمان را در حال امضای برگه‌ی طلاق پیدا کردیم، آیا این به این معنی است که بخش قابل‌توجه‌ای از زندگی‌مان به امیدی واهی هدر رفته است.

چیزی که «دی‌جی» را به اپیزود قابل‌توجه و تحسین‌برانگیزی تبدیل می‌کند این است که داستانش را آن‌قدر خوب در چارچوبی آشنا با عناصری آشنا روایت می‌کند که این آشنا بودن توی ذوق نمی‌زند

پس هم این اپیزود و هم «آرک‌انجل» روی موضوعاتی دست گذاشته‌اند که تقریبا هرروز خیلی‌ها با آنها سروکله می‌زنند؛ موضوعاتی که خیلی بیشتر از چیزی که به نظر می‌رسد ذهن‌ها را درگیر می‌کنند و خیلی بیشتر از چیزی که نشان می‌دهند پیچیده و بحث‌برانگیز هستند. اما چرا «آرک‌انجل» در پرداخت به ایده‌اش شکست می‌خورد، اما «دی‌جی» موفق می‌شود؟ جواب در رسیدن به دو واژه‌ی «درگیری ذهنی» و «دغدغه‌ای بحث‌برانگیز» مخفی شده است. یکی بزرگ‌ترین مشکلات «آرک‌انجل» این بود که موفق نشده بود درگیری اصلی قصه را قابل‌لمس کند. سراسیمگی و دلشوره‌ی مادر قصه برای دخترش باید به عنوان غریزه و تمایل مادرانه‌ای از کنترل خارج شده و بیش از اندازه اما قابل‌درک به نظر می‌رسید تا جدایی او از دخترش در پایان قصه منجر به سرانجام تراژیک و دردناکی شود، اما در عمل شخصا مادر را به عنوان آنتاگونیست نفرت‌انگیزی می‌دیدم که برای نابودی‌اش لحظه‌شماری می‌کردم. پس به همین سادگی درگیری ذهنی محوری قصه شکل نگرفته بود. ارتباطی که باید با مادر قصه ایجاد می‌شد تا بتوانیم آشوب روانی‌اش را لمس کرده و با او همدلی کنیم اتفاق نیافتاده بود. مشکل دوم ماهیت خودِ دستگاهی که مادر در مغز دخترش کار می‌گذارد بود. دستگاهی که آن‌قدر احمقانه بود که باز نمی‌شد تصور کرد مادری تصمیم به استفاده از آن برای کنترل ۲۴ ساعته‌ی دخترش، حتی در دوران نوجوانی بگیرد. پس به این ترتیب دغدغه‌ی بحث‌برانگیزِ مرکزی قصه هم از بین می‌رفت. هیچ‌وقت در طول این اپیزود بحثی درباره‌ی خوب بودن یا نبودن این تکنولوژی به میان کشیده نمی‌شود. ما از همان ثانیه‌ی اول می‌دانیم که در حال تماشای فاجعه‌ای در شرف وقوع هستیم. «دی‌جی» موفقیتش را مدیون این است که بروکر این دو نکته را در نگارش این سناریو رعایت کرده است. در نتیجه داستان از بدو ورود نظرمان را جلب کرده و تا انتها رها نمی‌‌کند.

«دی‌جی» در آن دسته از اپیزودهای «آینه‌ی سیاه»‌ قرار می‌گیرد که دارای یکی از آن پیچش‌های دگرگون‌کننده است. یکی از آن پیچش‌هایی که تمام چیزهایی را که تاکنون در حال تماشای آن بودیم متحول می‌کند. نه فقط معنا و برداشت اولیه‌مان، بلکه کل دنیا را زیر و رو می‌کند. اما قبل از اینکه این پیچش از راه برسد و متوجه واقعیتِ واقعیتی که داریم می‌بینیم شویم اولین برداشتم از «دی‌جی»، یک دنیای دستوپیایی در حال و هوای «۱۵ میلیون امتیاز» بود. «دی‌جی» در نگاه اول یکی از آن اپیزودهایی به نظر می‌رسد که اپلیکیشنی از دنیای حال حاضر خودمان را برمی‌دارند و آن را به چیز تمثیلی بزرگی در داستانشان تبدیل می‌کنند. مثل «سقوط آزاد» که ایده‌ی شبکه‌های اجتماعی را از دنیای ما برداشته بود و آن را در دنیای این اپیزود اغراق کرده بود. نتیجه دنیایی بود که سیستم و ساز و کارش براساس یک شبکه‌ی اجتماعی گسترده می‌چرخید که همه‌چیزش از خرید خانه و بلیت هواپیما تا رفتار مردم در خیابان به امتیازتان در این شبکه‌ی اجتماعی ارتباط داشت. «دی‌جی» چنین اپیزودی است. اما این‌بار بروکر ایده‌ی اپلیکیشن‌ها و سایت‌های دوست‌یابی مثل «تیندر» را برداشته است و یک دنیای کامل براساس آن طراحی کرده است. یکی از اعصاب‌خردکن‌ترین نکات این‌جور اپلیکیشن‌ها که عزیز انصاری هم یکی از بهترین اپیزودهای فصل دوم «استاد هیچی» (Master of None) را به بررسی آن اختصاص داده بود بلاتکلیفی‌اش است. معمولا اولین فاکتور در انتخاب، قیافه‌ی طرف است و معمولا کار بعد از دیدار اول به جایی ختم نمی‌شود. کاربران این‌جور اپلیکیشن‌ها خود را در چرخه‌ی تکرارشونده‌ای از دیدار اول و بازگشت به نقطه‌ی اول پیدا می‌کنند. بدون امیدی برای پیدا کردن جفت واقعی‌شان. بدون پیشرفتی برای پیدا کردن فردی که رابطه‌ی عمیق‌تری را با او حس کنند. شاید یکی از دلایلش به خاطر این است که کنترل ماجرا دست خود کاربران است. آنها هستند که طرف مقابل را انتخاب می‌کنند و خودشان مدت زمانی را که باید با هم وقت بگذرانند تعیین می‌کنند. چارلی بروکر ولی ما را به دنیایی می‌برد که حالا خود اپلیکیشن است که برای کاربرانش تصمیم‌گیری می‌کند. اپلیکیشن که چه عرض کنم. قضیه در اینجا توسط یک «سیستم» کنترل می‌شود.

برخورد همین دو حس خوش‌بینی و بدبینی است که نیروی محرکه‌ی اصلی این اپیزود را تامین می‌کند

در شروع اپیزود با پسر معذبی به اسم فرانک (جو کول) و دختر شاد و شنگولی به اسم ایمی (جوجینا کمپبل) آشنا ‌می‌شویم. نمی‌دانیم آنها چند سالشان است، از کجا آمده‌اند، به چه چیزهایی علاقه دارند و شغلشان چه چیزی است. تنها چیزی که می‌دانیم این است که آنها قرار است در رستوران شیکی با یکدیگر ملاقات کنند. هر دوی آنها مجهز به گجت گِردی هستند که هوش مصنوعی‌اش را «مربی» صدا می‌کنند و او بهشان می‌گوید که ۱۲ ساعت وقت دارند تا با یکدیگر وقت بگذرانند و با هم آشنا شوند. بعد از این ۱۲ ساعت، رابطه‌شان منقضی شده و آنها بی‌برو برگرد از هم جدا می‌شوند. خیلی زود متوجه می‌شویم فقط این دو نیستند که از این دستگاه‌های عجیب استفاده می‌کنند. تمام دختران و پسرانی که در دنیای این اپیزود می‌بینیم مجهز به یکی از این گجت‌های سخنگو هستند و تمام زندگی‌شان به دیدار با جفت‌های تصادفی که سیستم برایشان انتخاب می‌کند، وقت گذراندن با آنها به مدت زمانی که سیستم برایشان مشخص می‌کند و تکرار این روند از نو خلاصه شده است. اما چرا این آدم‌ها باید خودشان را اسیر یک سیستم کنند؟ به خاطر اینکه این سیستم بهشان قول می‌دهد که به احتمال بیش از ۹۹ درصد بعد از مدتی با محاسبه‌ی تجربه‌هایی که داشته‌اند بهترین جفتشان را معرفی می‌کند. سپس آنها با ازدواج کردن با شوهر/زن ایده‌آلشان از این منطقه خارج شده و به دنیای بیرون از دیوارها که معلوم نیست چیست و در آن چه خبر است می‌روند. بله، کمی بعد می‌فهمیم همه‌ی دنیا چیزی نیست که می‌بینیم. می‌فهمیم ظاهرا اینجا محیط بسته‌ای است که دیوار بسیار بلندی به دور آن کشیده شده است. همه ‌در افسوس پیدا کردن همسر ایده‌آلشان توسط سیستم و اطلاع پیدا کردن از چیزی که آنسوی دیوار انتظارشان را می‌کشد هستند. می‌فهمیم آنها هیچ کاری برای انجام دادن ندارند. نه نگران پرداخت اجاره خانه‌شان هستند و نه نگران به دست آوردن لقمه نانی برای سیر کردن شکمشان. همه‌چیز برای آنها محیاست. آنها فقط باید دندان روی جگر بگذارند و برای پیدا کردن جفت واقعی‌شان به سیستم ایمان بیاورند.

اگرچه محل اقامت این دختران و پسران خیلی شیک و تجملاتی و پیشرفته به نظر می‌رسد و بیشتر شبیه یک هتل پنج ستاره‌ی عظیم است و اگرچه همه به جز وقت‌هایی که در انتظارِ انتخاب جفتشان توسط سیستم زانوی غم بغل گرفته‌اند خوشحال هستند، اما این دنیا همزمان یک‌جور انرژی منفی هم از خود ساطع می‌کند. انگار یک جای کار می‌لنگد. یکی از دلایلش به خاطر این است که داریم «آینه‌ی سیاه» تماشا می‌کنیم. همگی این سریال را با این سوال که این‌دفعه قرار است چه بلایی سر کاراکترها بیاید شروع می‌کنیم. پس بخشی از این احساس منفی طبیعی است. اما بخش دیگرش به خاطر این است که زندگی کردن در دنیای بسته‌ای که یک سیستم، زندگی عاشقانه‌ی آدم‌ها را کنترل می‌کند کمی ترسناک به نظر می‌رسد. آدم را یاد دنیاهای جرج اورولی می‌اندازد. نه تنها از یک طرف در پس‌زمینه‌ی اکثر صحنه‌ها نگهبانان سیاه‌پوش اخمویی با شوکر ایستاده‌اند که کسانی را که از سیستم پیروی نمی‌کنند ادب می‌کنند، بلکه امکان ندارد این اپیزود را ببینید و یاد «۱۵ میلیون امتیاز» نیافتید. در آن اپیزود هم حاکمان ناشناس جامعه، عده‌ای را در یک ساختمان بسته زندانی کرده بودند و از آنها کار می‌کشیدند و با آنها طوری رفتار می‌کردند که انگار دارند برای پیشرفت خودشان رکاب می‌زنند و هروقت بخواهند می‌توانند از این زندگی نکبت‌بار خلاص شوند. تنها فرقِ «دی‌جی» با «۱۵ میلیون امتیاز» این است که اگر در «۱۵ میلیون امتیاز» از همان دقایق اول می‌دانستیم که در حال دنبال کردن یک قهرمان بدبخت و افسرده هستیم و می‌دانستیم که این جامعه از ریشه مشکل دارد، همه‌چیز در «دی‌جی» عادی به نظر می‌رسد. کاراکترها از وضعیتشان گله نمی‌کنند و دنیا هم به‌طرز آشکاری افتضاح نیست. اما چرا بدبینی‌ رهایم نمی‌کند؟

یکی از موفقیت‌های این اپیزود این است که تماشاگر را در برزخ رها می‌کند. در برزخِ سر در آوردن از ماهیت واقعی این دنیا. درست برخلاف «آرک‌انجل» که از همان ابتدا دست تکنولوژی مرکزی‌اش را رو می‌کند و در نتیجه دیگر کنجکاوی و تعلیقی در رابطه با آن باقی نمی‌ماند، «دی‌جی» موفق می‌شود کاری کند تا نظر دوپهلویی درباره‌ی ماهیت این دنیا داشته باشیم و نتوانیم بلافاصله آن را قضاوت کنیم و در نتیجه در تعلیق قرار می‌گیریم و در پس‌زمینه‌ی همه‌ی لحظات خوشحال داستان هم فکرهای بد و آشفته رهایمان نمی‌کنند.. اینکه بالاخره سرانجام چه چیزی از آب در خواهد آمد. چون از یک سو همه‌چیز مشکوک به نظر می‌رسد. انگار باز دوباره با یکی از آن سناریوهایی سروکار داریم که ترس و وحشت و حقیقت شوکه‌کننده‌ی واقعی‌اش را زیر تصاویری زیبا مخفی کرده است. از یک طرف وجود سیستمی کنترل‌کننده که روابط عاشقانه‌ی آدم‌ها را مدیریت می‌کند و با بررسی دیالوگ‌ها و اتفاقاتی که در هر یک از این رابطه‌ها می‌افتد، جفت ایده‌آلشان را انتخاب می‌کند عالی به نظر می‌رسد، اما از طرف دیگر می‌بینیم که فرانک و ایمی که خیلی سریع و عمیق با هم رفیق می‌شوند مجبور می‌شوند بعد از ۱۲ ساعت یکدیگر را ترک کنند. در این نقطه به نظر می‌رسید با یکی از آن داستان‌های عشق علیه سیستم طرفیم. جایی که سیستمی ‌بی‌رحم که می‌خواهد مخالف خانواده باشد یا یک هوش مصنوعی ناظر، جلوی رسیدن دو عاشق را به یکدیگر می‌گیرند و کار این دو این است که چیزی را که بودن آنها در کنار هم را ممنوع می‌کند زیر پا بگذارند. اما داستان پیش‌بینی‌مان را خراب می‌کند. ناگهان بعد از مدتی سیستم دوباره فرانک و ایمی را برای دیدار با یکدیگر انتخاب می‌کند. این‌دفعه این دو به یکدیگر قول می‌دهند که بدون نگاه کردن به تاریخ انقضای رابطه‌شان، با هم وقت بگذرانند. به لطفِ قدرت داستانگویی این اپیزود در شناساندن چم و خم و ساختار این سیستم و رابطه‌ی فرانک و ایمی است که در این لحظات من هم وسوسه‌ی فرانک برای فهمیدن تاریخ انقضایشان را احساس می‌کردم. این وسط این سوال مطرح می‌شود که اگر با یکی از داستان‌های عشق علیه سیستم طرفیم، پس چرا سیستم فرانک و ایمی را دوباره کنار هم برگردانده است؟

در همین فکر هستیم که ترسناک‌ترین اتفاق این اپیزود می‌افتد؛ جایی که فرانک تصمیم ‌می‌گیرد تا یواشکی از مدت زمانی که سیستم برای رابطه‌ی او و ایمی تعیین کرده است اطلاع پیدا کند. اما نگاه کردن به صفحه‌ی نمایشگر همانا و گند زدن هم همانا. آنها پنج سال با هم خواهند بود، اما نه. از آنجایی که فرانک زیر قولش زده و تنهایی به صفحه‌ی گجتش نگاه کرده، سیستم ۵ سال را به کمتر از یک روز کاهش می‌دهد. دوباره همه‌چیز پیچیده می‌شود. سیستم متوجه شیمی گرم آنها در دیدار اول شده بود و این‌بار وقت بیشتری بهشان داده بود. این یعنی سیستم باهوش‌تر و مهربا‌ن‌تر از چیزی که از ماشین‌های شرور علمی‌-تخیلی انتظار داریم است، اما کسی که خرابکاری می‌کند فرانک است. حالا سوال این است که آیا سیستم به خاطر این اشتباه که به دعوای فرانک و ایمی منجر می‌شود نتیجه‌گیری می‌کند که این دو به درد یکدیگر نمی‌خورند؟ پس می‌بینید که بروکر دنیا و تکنولوژی‌ای خلق کرده که راحت دستش را رو نمی‌کند. این در حالی است که مثل بهترین اپیزودهای «آینه‌ی سیاه» همه‌چیز به تکنولوژی خلاصه نمی‌شود. بلکه تکنولوژی وسیله‌ای برای جستجو در خصوصیات انسانی است. اپیزودهایی مثل «تمام خاطرات تو» و «سن جونیپرو» به این دلیل به کلاسیک‌های این سریال تبدیل شده‌اند که از تکنولوژی به عنوان چارچوبی برای روایت داستان‌های عمیق‌تری درباره‌ی روابط انسانی و درد و رنج‌ها و زیبایی‌های همراهش بهره می‌برند. کنترل روابط عاشقانه‌ی کاراکترها توسط یک هوش مصنوعی شاید در نگاه اول آزاردهنده باشد، اما ما همزمان می‌بینیم که سیستم به جایگزین جذابی برای کاربران تبدیل شده است. از آنجایی که روابط توسط سیستم انتخاب می‌شوند، دیگر ریسکِ ترس از اینکه طرف مقابل شما را انتخاب نکند هم وجود ندارد. از آنجایی که زمان مشخصی توسط سیستم برای هر رابطه تعیین می‌شد، افراد می‌دانند که تا چه مدتی باید نهایت استفاده را از آن کنند یا تا چه مدتی باید آن را تحمل کنند. از همه مهم‌تر این است که کاربران می‌دانند که حتی روابطی که خوب پیش نمی‌روند هم حاوی دیتاهایی هستند که سیستم برای انتخاب جفت واقعی‌تان از آنها بهره می‌برد. پس آنها در چرخه‌ی تکرارشونده‌‌ای از دیدارها و روابطی که به هیچ‌جا ختم نمی‌شوند گرفتار نشده‌اند. این سیستم نوری را در انتهای تونل به کاربرانش نشان می‌دهد که قبل از این وجود نداشت. حالا اینکه این نور واقعی است یا نه فعلا مهم نیست. مهم این است که این سیستم پروسه‌ی پیدا کردن شریک واقعی زندگی‌شان را آسان‌تر و کم‌دردسرتر و کم‌استرس‌تر کرده است.

بنابراین در هنگام تماشای «دی‌جی» می‌توان درک کرد که چرا آدم‌ها به چند خط کُد و الگوریتم برای کنترل زندگی‌ها و روابط‌شان اعتماد می‌کنند. چون این سیستم بهشان امیدواری و قوت قلب می‌دهد که قرار نیست تا ابد مجرد بمانند. قرار نیست تا ابد تنها بمانند. قرار است برای همیشه مثل مرغ سر کنده در جستجوی پیدا کردن عشق واقعی‌شان از این سو به آنسو بدوند. سریال از این طریق به ترسی اشاره می‌کند که هم‌اکنون کاربران اپلیکیشن‌های دوست‌یابی یا کلا تمام کسانی که با استرس پیدا کردن عشق واقعی سروکله می‌زنند را تحت‌تاثیر قرار داده است. این سیستم پیشرفته از دل همین ترس و نگرانی شکل گرفته و به محبوبیت رسیده است. اینکه تکنولوژی به کمک‌مان آمده تا تصمیمات سخت و اعصاب‌خردکن زندگی‌مان را به جای ما بگیرد آن‌قدر آرامش‌بخش است که تعجبی ندارد که چرا این دختران و پسران زندگی‌شان را در کنترل سیستم گذاشته‌اند. اما استفاده از آن همزمان بدون سوالات فلسفی هم نیست. آیا درست است آزادی‌مان را به ازای به دست آوردن کمی آرامش‌خاطر از دست بدهیم؟ اگر دو نفر از هم خوششان بیاید و بخواهند زندگی‌شان را با هم بگذرانند و سیستم آنها را شریک زندگی خوبی برای یکدیگر نداند چه می‌شود؟ از آنجایی که در حال تماشای «آینه‌ی سیاه» هستیم یک‌جور حس عدم ااطمینان و شوم هم مثل مه‌ای غلیظ، همه‌چیز را احاطه کرده است. اگر این سیستم در واقع تله باشد چه؟ اگر بعد از ازدواج این دختران و پسران و سفر به آنسوی دیوار، چیز ترسناکی به جز خوشبختی انتظارشان را بکشد چه؟ اگر دولت نقشه‌ی شومی برای آنها داشته باشد چه؟ برخورد همین دو حس خوش‌بینی و بدبینی است که نیروی محرکه‌ی اصلی این اپیزود را تامین می‌کند و باعث می‌شود در طول داستان مغزتان مدام برای رسیدن به جواب در حال پردازش چیزهایی که می‌بیند باشد. اما اگر دروغ بگویم در انتها این بدبینی بود که جنگ را برنده شد. زمانی که ایمی تصمیم می‌گیرد تا در شب قبل از معرفی جفت واقعی‌اش، با فرانک دیدار کند و از او می‌خواهد تا با هم دست به شورش بزنند، از کمپ فرار کنند، از دیوار بالا بروند و با بی‌اعتنایی به سیستم، خودشان زندگی خودشان را بسازند، انتظار داشتم که اتفاق بدی بیافتد. مثلا آنها بعد از بالا رفتن از دیوار و پایین آمدن در آنسو با دنیای پسا-آخرالزمانی سیاهی روبه‌رو شوند. یا اینکه بعد از فرار آنها متوجه شویم که سیستم فرانک و ایمی را به عنوان جفت یکدیگر انتخاب کرده بوده و آنها نه از شرارت یک هوش مصنوعی، بلکه از عدم اطمینان خودشان ضربه می‌خورند. اما هیچکدام از اینها اتفاق نمی‌افتد.

تصمیم فرانک و ایمی برای شورش و فرار همانا و فریز شدن دنیا هم همانا. متوجه می‌شویم آنها در یک دنیای شبیه‌سازی‌شده حضور دارند و آنها نه فرانک و ایمی واقعی، بلکه یکی از صدها نسخه‌های شبیه‌سازی‌شده‌ی آنها درون یک اپلیکیشن دوست‌یابی پیشرفته هستند. متوجه می‌شویم راه برنده شدن در این شبیه‌ساز و تنها راهی که دو نفر می‌توانند به یکدیگر برسند «شورش» کردن علیه سیستم است. معلوم می‌شود اگرچه در ظاهر کنترل زندگی آنها در اختیار سیستم بوده، اما تصمیم نهایی و اصلی دست خودشان بوده است. تمام مسائل ریاضی و تکنولوژی‌ها و الگوریتم‌های پیشرفته می‌توانند بهترین جفت فرد را انتخاب کنند، اما آنها نقشی در خود عملِ عاشق شدن ندارند. برای اینکه عاشق شوی باید خودت تصمیم بگیری. در نتیجه با اپیزودی روبه‌رو می‌شویم که در تضاد مطلق با «۱۵ میلیون امتیاز» و با شباهت کامل به «سن جونیپرو» به پایان می‌رسد. اگر «۱۵ میلیون امتیاز» بهمان نشان داد که شورش علیه سیستم به چیزی جز بلعیده شدن توسط همان سیستم منجر نمی‌شود، «دی‌جی» شورش علیه سیستم را تشویق می‌کند. و درست مثل «سن جونیپرو» که تکنولوژی برای یک‌بار هم که شده به کمک انسان‌ها آمده بود تا زندگی را برای آنها قابل‌تحمل‌تر و لذت‌بخش‌تر کند و آنها را بعد از مرگ به تمام چیزهایی که دوست داشتند برساند، «دی‌جی» هم ما را به دنیایی می‌برد که برای یک‌بار دیگر هم که شده تکنولوژی به کمک انسان‌ها آمده است تا آنها را در یکی از طاقت‌فرساترین تصمیمات زندگی‌شان یاری کند. به کافه‌ای درون دنیای واقعی کات می‌زنیم و فرانک و ایمی را می‌بینیم که بعد از انتخاب شدن توسط سیستم، سرشان را از روی موبایل‌هایشان برمی‌دارند، از لای شلوغی و سروصدا و موسیقی یکدیگر را پیدا می‌کنند و با یک لبخند برای اولین‌بار به هم نزدیک می‌شوند. این پایان‌بندی تضمین نمی‌کند که فرانک و ایمی برای همیشه کنار هم خواهند ماند و برای همیشه عاشق خواهند ماند، اما با توجه به چیزی که با نسخه‌های شبیه‌سازی‌شده‌ی آنها دیدیم، آینده خیلی خیلی امیدوارکننده به نظر می‌رسد. حداقل احتمال اینکه آنها جفت واقعی‌شان را پیدا کرده باشند خیلی خیلی بیشتر از کسانی است که از این سیستم استفاده نمی‌کنند.

سریال Black Mirror

البته همه‌ی اینها به این معنی نیست که همه‌چیز خیلی تر و تمیز و بدون پیچیدگی‌های اخلاقی به پایان می‌رسد. یا حداقل برای ما تماشاگران. ما دقیقا نمی‌دانیم نسخه‌های فرانک و ایمی به چه شکلی ساخته شده‌اند و ماهیت واقعی‌شان چه چیزی است، اما آنها خیلی شبیه به کلون‌های دیجیتالی انسان‌های واقعی که در اپیزودهایی مثل «کریسمس سفید» و «یو.اس.اس کالیستر» دیده بودیم هستند. مثلا در جریان «کریسمس سفید» متوجه می‌شویم که آدم‌ها می‌توانند از روی خودشان یک کلون دیجیتالی درست کنند و او را مجبور کنند که وظیفه‌ی کنترل خانه‌ی هوشمندش را به دست بگیرد و کسی که وظیفه‌ی راه‌اندازی این کلون‌های دیجیتالی را برعهده دارد می‌تواند کاری کند ۶ ماه در واقعیت مجازی، فقط یک ثانیه در دنیای واقعی طول بکشد. آنها شاید از گوشت و پوست و استخوان تشکیل نشده باشند، اما فکر و احساس دارند. از یک طرف می‌توان گفت فرانک و ایمی‌ای که در «دی‌جی» می‌بینیم هم یکی از همین جنس کلون‌های دیجیتالی هستند. با این تفاوت که آنها برخلاف قبلی‌ها نمی‌دانند که در حال زندگی کردن در یک دنیای ماتریکس‌گونه هستند. به عبارت دیگر اگرچه برای کلون‌های دیجیتالی سال‌ها طول می‌کشد که جفت واقعی‌شان را پیدا کنند، اما شاید فرانک و ایمی واقعی فقط باید کمتر از یک روز، کمتر از چند دقیقه یا شاید کمتر از یک ثانیه صبر کنند تا جفتشان را شناسایی کنند. بنابراین می‌توان از این زاویه به این اپیزود نگاه کرد که صدها کلون دیجیتالی باید سال‌ها زجر بکشند تا دو آدم واقعی در دنیای واقعی به هم برسند.

«دی‌جی» شاید اپیزود کاملا تازه‌ای نباشد، اما «آینه‌ی سیاه» ثابت کرده برای موفقیت لزوما به ساختارشکنی نیاز ندارد، بلکه باید همان فرمول را به درستی اجرا کند

تازه این در حالی است که کلون‌های دیجیتالی فرانک و ایمی که ما با توجه به نمونه‌های آنها در اپیزود دیگر به این نتیجه رسیده‌ایم که چیزی از انسانیت کم ندارد در پایانِ این فرآیند، دیلیت می‌شوند. در این سناریو کلون‌های دیجیتالی حکم برده‌هایی را دارند که باید تمام زندگی‌شان را صرف این کنند که انسان‌های واقعی، عشقشان را پیدا کنند. انگار این کلون‌های دیجیتالی چیزی بیشتر از یک سری موش‌های آزمایشگاهی نیستند. اما همزمان می‌توان از زاویه‌ی دیگری به این ماجرا هم نگاه کرد. می‌توان گفت فرانک و ایمی‌ای که داخل دنیای شبیه‌سازی‌شده می‌بینیم نه کلون‌های دیجیتالی، بلکه الگوریتمی هستند که براساس پروفایل روانشناسی و پرسش‌نامه‌ای که فرد پُر کرده و بررسی رفتار و اخلاقش در طول روز ساخته شده‌اند. آنها بیشتر از اینکه کلون باشند، نماینده‌ی تصویری خصوصیات شخصیتی کاربر هستند. اگر کلون‌ها مثل «کریسمس سفید» با اسکن مغز فرد ساخته شده‌ باشند قضیه ترسناک می‌شود، اما اگر ما فقط در حال تماشای فعل و انفعالات بین پروفایل‌های کاربران هستیم که هیچی. من خودم دومی را انتخاب می‌کنم. یا حداقل دومی را ترجیح می‌دهم. فکر می‌کنم خود چارلی بروکر هم در طراحی این اپیزود، تئوری دوم را در نظر داشته است. چون در غیر این صورت، پایان‌بندی زیبای داستان، جلوه‌ی وحشتناکی به خود می‌گیرد.

«دی‌جی» شاید اپیزود کاملا تازه‌ای نباشد، اما «آینه‌ی سیاه» ثابت کرده برای موفقیت لزوما به ساختارشکنی نیاز ندارد، بلکه باید همان فرمول را به درستی اجرا کند. نمونه‌اش «خفه‌شو و برقص» در مقایسه با «کروکدیل» است. هر دو اپیزودهایی هستند که هدفشان اجرای فضای کاملا نهیلیستی و آزاردهنده‌ی «خرس سفید» است. اولی در اجرای این فرمول موفق شده و یکی از قوی‌ترین اپیزودهای سریال از آب درآمده و دومی جزو بدترین ارائه‌های سریال قرار می‌گیرد. «دی‌جی» هم شاید از مسیر «سن جونیپرو» پیروی کند، اما نه تنها موضوع همیشه داغی در زمینه‌ی روابط انسانی را با موفقیت موشکافی می‌کند، بلکه همزمان به دنباله‌ی جذابی برای طرفداران «سن جونیپرو» و نسخه‌ی امیدوارکننده‌ی «۱۵ میلیون امتیاز» هم تبدیل می‌شود. «دی‌جی» درباره‌ی این است که اگرچه تکنولوژی می‌تواند شانس خوشبختی‌مان را بالا ببرد، اما نمی‌تواند آن را تعریف کند. این یکی دست خودمان است. اینکه اگرچه تکنولوژی می‌تواند شانس‌مان برای موفقیت را بالا ببرد، اما در نهایت این خودمان هستیم که آن را می‌سازیم. سیستمی که روابط عاشقانه‌ی کاراکترها را کنترل می‌کند بیشتر از اینکه موجودیتی شرورانه داشته باشد، بدل به استاد سخت‌گیری می‌شود که به‌طور غیرمستقیم راه و روش دوست داشتن را آموزش می‌شود. سعی می‌کند به‌طور غیرمستقیم دختران و پسران ساکن در کمپ را به سوی گرفتن تصمیم درست هدایت کند. تعجبی ندارد ماشین‌های بدون راننده‌ای که ساکنان کمپ را به سوئیت‌هایشان می‌رسانند شبیه تاکسی‌های هندی و مناطق شرق آسیا هستند. مناطقی که با توجه به چیزی که این اواخر در فیلم «بیمار بزرگ» (The Big Sick) هم دیدیم، ازدواج‌های از پیش برنامه‌ریزی‌شده توسط والدین در آنها رواج دارد. سیستم و فرهنگ جاافتاده‌ای که روابط عاشقانه‌ی جوانان را کنترل می‌کنند. ماهیت بی‌اسم و نشان «سیستم» در «دی‌جی» به تمثیلی از خیلی از چنین سیستم‌ها و باورهای اجتماعی و شخصی تبدیل می‌شود که جلوی فرد را از داشتن زندگی خود می‌گیرند. راه‌حل: طغیان و بالا رفتن از دیوار. بعد می‌فهمید دنیایی که این‌قدر واقعی و غیرقابل‌شکستن به نظر می‌رسید شبیه‌ساز فریبنده‌‌ای بیش نیست. دی‌جی را حلق‌آویز کن!


منبع زومجی
اسپویل
برای نوشتن متن دارای اسپویل، دکمه را بفشارید و متن مورد نظر را بین (* و *) بنویسید
کاراکتر باقی مانده